به گزارش مشرق به نقل از فارس، زنده یاد امیرحسین فردی از همه طیف دوست و رفیق داشت نویسنده و اهل قلم تا بازیگر و اهل سینما، خاطره ذیل این مطلب روایت حسرت بوسه قاسم نقیزاده بر صورت و پیشانی امیر ادبیات انقلاب است که بیان میشود.
جلسات قصهنویسی مسجد جوادالائمه (ع) از سالهای ۶۵ تا ۶۷ به شکل دو جلسه جداگانه در اتاقک کوچکی در پشتبام مسجد برگزار میشد. جلسه بزرگسالان، دوشنبه شبها به مسئولیت امیرخان و جلسه نوجوانان، سهشنبه شبها به مسئولیت محمد ناصری بعد از نماز مغرب و عشا تشکیل میشد. با تشویق و راهنمایی آقای ناصری وقتی چهارده سال داشتیم، وارد جلسه نوجوانان شدم.
روال جلسات به این ترتیب بود که یک نفر داستانی را که نوشته بود، میخواند. سپس نفر به نفر، به نقد و بررسی داستان میپرداختند و در پایان، مسئول جلسه نظرات خود را بیان میکرد. اگر داستانی که خوانده میشد در مجموع مورد تأیید قرار میگرفت، نویسنده داستان در جلسه بزرگسالان شرکت میکرد و آن داستان را دوباره میخواند و بعد از تأیید، مقدمات چاپ آن در نشریات به ویژه در نشریه «کیهان بچهها» فراهم میشد.
در میان جلسات، مواقعی پیش میآمد که نشستهای هر دو گروه به طور مشترک و با سرپرستی امیرخان تشکیل میشد. خاطرهای جالب از یکی از آن جلسات مشترک دارم. داستانی به نام «تلفن» با زمینه طنز نوشتم و خواندم. در حین خواندن، لحظاتی پیش میآمد که صدای خنده دوستان، کلام مرا قطع میکرد. داستان که به پایان رسید، از سمت راست اولین نفر شروع به صحبت کرد. فکر میکنم آقای قفقازیزاده بود که به تعریف و تمجید از داستان پرداخت. نفر بعدی هم در ادامه صحبتهای نفر قبلی، از نقاط مثبت داستان گفت. احساس خیلی خوبی داشتم. نیمی از نفرات حاضر در جلسه صحبت کرده بودند تا نوبت به آقای جعفریان رسید. خوب به یاد دارم او نقد بسیار تندی کرد و جملات خود را به اینجا رساند که این داستان، اصلاً داستان خوبی نیست و در واقع داستان نیست و در ادامه هم به نقد ساختار داستان پرداخت.
بعد از وی به یک باره مابقی دوستان شروع کردند از داستان ایراد بگیرند و به این ترتیب، تمام آن احساس خوب از بین رفت و ناراحتی تمام وجودم را پر کرد. ناراحتی به حدی بود که همان جا تصمیم گرفتم دیگر قصه ننویسم. منتظر بودم امیرخان به عنوان نفر آخر، نظراتش را بدهد.
فکر میکردم او نیز داستان را نپسندیده است. گویا امیرخان از احوال درونیام اطلاع پیدا کرده بود. با آن نگاه مهربان و صدای دلنشین فقط به نکات مثبت داستان اشاره کرد و از محاسن قصه گفت. طنین صدایش آرامش عجیبی به من میداد. دوباره اعتماد به نفسم بازگشت. همیشه به یاد دارم مرا به نام کوچک صدا میزد و این برایم حس خوبی ایجاد میکرد.
سه روز قبل از وفاتش در شب شهادت حضرت زهرا(س) در مسجد با وی روبهرو شدم و سلام کردم. امیرخان به روال همیشه جواب داد: «سلام قاسم جان»... چه کلام دلنشینی! چه بیان آرامبخشی! چه نگاه مهربانی!
از روی او خجالت میکشیدم، چون در ایام بیماری، به عیادتش نرفته بودم. صفهای نماز که تشکیل شد کنار امیرخان را خالی دیدم و به سرعت به آنجا رفتم. بعد از پایان نماز میخواستم پیشانیاش را ببوسم و خداحافظی کنم، اما نمیدانم چگونه شد که فقط خداحافظی کردم. حسرت آن بوسه بر پیشانی امیرخان مانند حسرت آخرین دیدار با پدرم، تا ابد بر دلم خواهد ماند.
اشک، مجال نوشتن نمیدهد. اشک، مجال نوشتن نمیدهد. اشک، مجال نوشتن نمیدهد. چه میتوان نوشت؟ امیرخان نامی است به بلندای افتادگی، به وسعت مهربانی و به درخشندگی ادب و احترام.
امیرخان نامی است که با نام مسجد جوادالائمه عزیز و آن کتابخانه به یاد ماندنیاش عجین شده است.